مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

لطفا خودتون را معرفی کنید؟!

بسم الله الرحمن الرحیم تو:اَبــــــــــــــر...همیشه وقتی بسم الله میشنوی یاد نماز و اکبر و... سلام...سلام عاشق سلامی...حتی اگر دونفر توی تی وی بهم سلام کنن تو هم میگی یم...لم...ایم...*همه با فتحه*و سرت رو محکم تکون میدی از پایین به بالا.... تو: یم...همراه تکون سر مبین اسمت چیه؟؟ تو: مُنی! مبین مامان بگو اسمت چیه؟؟! ...مُمی! اقا خوشگله اسمت چیه؟ ...مُمین! اسمتو میگی؟؟ ..مُمِ من فدای تو و این همه مبین گفتنت که با لبخند و اروم میگی...اگه زیاد ازت بپرسم و پشت هم یهو میگی عمه...!!!!!!! چند سالته؟؟ تو: دو مامان یه سالته بگو یک! حالا چند سالته؟ ...دو مبین چند سالته؟؟ ...دو من فدات بشم که با دوران بارداری حسا...
20 شهريور 1391

16 ماهگی....مبارکت باشد

بسم الله الرحمن الرحیم من باهارم تو زمین  من زمینم تو درخت من درختم تو باهار....ناز انگشتای بارون تو خوابم میکنه.... ١٦ماهگی ات مبارک همیشه بهارم چه زود... 485 روز است با همیم...میبینی عزیز دل....هنوز میشود روزهایمان را بشماریم...هنوز عطر خوش اولین روزهای بودنت برایم تازه است...یعنی میشود....شمارش روزهای باهم بودنمان از دستم برود اما این عطر خوش این روزهای نوزادی و نوپایی خوب یادم بماند...کاش یادم بماند...کاش !     گاهی فکر میکنم شاید من بخاطر تو بدنیا امده ام...  شاید رسالتم مادر بودنم بود که بس بزرگ است و عظیم! سنگینی میکند بار مسئولیتش بر شانه های مادرانه ام...و فقط عشق به تو...
20 شهريور 1391

یایه...یایه!!!

مبین سایه ات کوووو؟؟ و تو چه شب باشه چه روز زود دستهات رو تکون میدی و زمین رو نگاه میکنی و میگی یایه...یایه... قربونت برم که سایه ات رو شناختی... سه هفته ای میشه ... شب توی پارک بهت یاد دادم...خوشت اومد...سایه ات زیر نور چراغ....برات جالب بود....کلی با سایه دستام برات شکل ساختم....از پرنده بیشتر از همه خوشت میاد..گاهی بجای اینکه سایه رو نگاه کنی با دقت حرکت دستامو نگاه میکنی هر وقت میریم پارک و تو توی کالسکه یا سه چرخه ات هستی از پشت سر دستمو تکون میدم و سایه امو تو میبینی و من میگم مبین مامان سایه ات کو....تو هم زودی دستاتو تکون میدی و میگی یایه..یایه ..بعضی وقتا هم میگی آیه.... بابایی شمال که بودیم یهو مثل برق گرفته ...
20 شهريور 1391

جمعه ی گردویی

بسم الله الرحمن الرحیم صبح جمعه... خانواده سه نفری ما مشغول صبحانه....فیتیله هم میبینیم! و پسر کوچک پانزده ماه و چند روزه مان طبق معمول در رفت و امد...نشد سر سفره بنشیند... گردو تمام میشود.. گردوی تازه ی فصل... حالی که از جا بلند شوم و به اشپزخانه بروم را ندارم... بلند میگویم...مبین مامان برو گردو بیار...از اینا....و به پوست گردوی توی دستم اشاره میکنم مشغول کندن پوست نازک گردو میشوم... صدای شاپ شاپ قدمهای کوچک مبین...برمیگردم...مبین گردو به دست به طرفم می اید با لبخند پیروزمندانه! من میمانم و.... این روزها...این صحنه ها...توی خانه ی عشق...تکرار میشود...خواستم بگویم تا یادم نردو که: پسرک بزرگ شدی... شکر...برای فهمت.....
18 شهريور 1391

کمک راننده!

بسم الله الرحمن الرحیم کمک راننده یعنی: کسی که کنار دست راننده مراقب باشه و کمک کنه تا ایشون خوابشون نبره... وقتی کمک راننده مادر یه بچه ی نوپا باشه که شش روز سفر بودن و به قول یکی میگفت...مادر بچه ی نوپا مادر نه تا بچه است!!! پس دیگه نمیشه ازش توقعی داشت درسته؟! یعنی اگه حتی دوساعت مونده به مقصد و نصف شب شده و خوابش گرفته و راننده هم خواب الوده ...بگیره بخوابه...مثل من! عجیب خوابم برد.....خوش! وقتی بیدار شدم...راننده ی عزیز گفت...ساعت خواب خوب خوابیدی؟؟ من کمی شرمنده...نوپای زندگیمون بیداره...واااا این کی بیدار شد! زیر پاهای من داره بطری اب معدنی رو برمیداره و درشو باز میکنه و یهو خالی میکنه روم....ضبط رو خاموش روشن و کولر و...
18 شهريور 1391

مهــــــــــربان.

بسم الله الرحمن الرحیم توی اشپزخانه....مشغول روزمرگی هستم... صدای بوس های پشت سرهم می اید....برمیگردم تا ببینم باز کدام عروسک را بوسه باران میکنی یا تلویزیون چه برنامه ای نشان داده که شاید جوجه ای چیزی داشته و تو بوس هایت را روانه شان کنی...و من این لحظه ها بوسهایت را برای خود میخواهم....یک حسادت مادرانه! امــــــــــــــا ؛ تو روی زمین دراز کشیده ای..و سرامیک را میبوسی! خم میشوم...میبینم و میپرسم...مبین مامان چی رو بوس میکنی...؟؟ تو مورچه ها را نشان میدهی با انگشت چهارسانتی و میگویی ماما توتو...نانیییی و صدای بوس هایت زندگی ام را مهربانتر میکند... چقدر خوب..خوب نه عالی! چقدر عالی که تو اینقدر مهربــــــــــانی... رسمش را ا...
16 شهريور 1391

دوتای دیگه!!!

بسم الله الرحمن الرحیم خبر امد خبری در راه است.....  دوتای دیگه هم اضافه شد... نیش دار شدی...یا همون دندون گرگی های معروف... خیلی درد داشت مگه نه عزیز دلم...ولی خیلی صبوری کردی.. یکیش رو دیشب دیدم...وقتی صدای قهقه هات خونه امون رو پر کرده بود... یکیش هم امروز اومد... خوش اومدن... دیگه یه جنتلمن زیبا روی کامل شدی... که وقتی لبخند میزنی یه ردیف دندون شیری داری... تا اینا بیان پایین و ثابت کنن جای خودشونو ....حالا حالا ها درد داری من فدای تو تمام درد هات به جونممممم راستی...این روزا برای ارامش خارش و دردت فقط گاز میگیری...ای جان دلم خواست این گازهای کوچولوت رو هم خوب یادم بمونه...همینا که یهو جیغ منو و داد بابایی رو...
15 شهريور 1391

عزیزتر از جان!

بسم الله الرحمن الرحیم عزیز تر از جانم   شیرین تر از وجودم تو گفتی ... درست ساعت دوازده و سیزده دقیقه هشتم شهریور... با لبخند گفتی عییییزم .... مادر...به همان افریننده ات قسم تا عرشش رفتم...هیجانی مهار نشدنی..قلبم درست مثل یک گنجشک میتپید....حس و حالم عجیب...انگار دوباره عاشق شدم...دوباره متولد ...دوباره مادر... به زور خودم را کنترل کردم و دست عشقم را محکم فشار دادم و گفتم شنیدی...گفت عزیزم... دیدم حالش بهتر از من نیست! اشتیاقمان به شنیدن دوباره.... وتو...پاک و کودکانه...لبخند برلب...برق چشمان رنگ شبت دیوانه ام کرد....باز هم با لبخندی شیرین درست توی چشمانم نگاه کردی و گفتی عییییییزم ...تکرار...و گاهی ...
15 شهريور 1391

ارایشگاه دامادی!

بسم الله الرحمن الرحیم   ان شاالله ارایشگاه دامادی پسر زیبام امروز رفتیم با هم ارایشگاه ... و بعد از تموم شدن کارم...نوبت تو شد... تو یه مرد کوچکی..آقا و متین نشستی تا موهای گندمی ات مرتب بشه.. هنوز دستم میره لای موهات...ولی از پشت سر یه اقا کوچولو شدی مبارکت باشه... هنوز موهای شقیقه هات رشد نکرده... خیلی این مبین جدید رو دوست دارم...انگار بزرگتر شده... زنده باشی نفس مادر... خدا جونم همون خط اول...آمین ...
6 شهريور 1391